ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد (پائولو کوئلیو)

یکی از کتاب هایی که این اواخر خوندم "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" نوشته ی پائولو کوئلیو بود. این اولین باری بود که کتابی از این نویسنده می خوندم و هیچ ذهنیتی از سبک نوشته هاش نداشتم.  

در ابتدا ,داستان با شخصیت اصلی کتاب یعنی ورونیکا دختر جوانی که شدیدا تحت فشار های جامعه و زندگی قرار داره و تصمیم به خودکشی گرفته شروع میشه. داستان کمی یکنواخت پیش میره و بالاخره با به هوش اومدن ورونیکا در مرکز روان درمانی "ویلت" ابهامات جدیدی پیش میاد که در نهایت در پایان کتاب به طرز خیلی غافلگیر کننده ای به همه ی این ابهامات پاسخ داده میشه ... 

 بر خلاف سایر کتاب هایی که قبلا فیلمشون رو هم تماشا کرده بودم این بار کتاب اصلا با فیلم قابل مقایسه نبود و فکر می کنم بدترین ایراد کار این بود که فیلم بر خلاف کتاب ,در محیطی کاملا مدرن و امروزی ساخته شده  و هیچ شباهتی با تصورات و شخصیت پردازی هایی که خواننده برای خودش میکنه نداره.     

 

 

برج میلاد

امروز بعد از مدت ها موفق شدیم که تهران رو از ارتفاع سیصد متری تماشا کنیم...  

نزدیک ظهر بود که با شماره ی ۸۵۸۵ تماس گرفتیم و برای ساعت ۵:۳۰ عصر بلیط رزرو کردیم. (پنجشنبه و جمعه و روزهای تعطیل بهتره که از قبل بلیطتون رو رزرو کنید و ساعتی رو برای بازدید انتخاب کنید که نزدیک به غروب خورشید باشه تا علاوه بر غروب و چراغ های شهر، تهران رو در روز هم تماشا کنید) 

ساعت ۵ اونجا بودیم ونیم ساعتی رو که فرصت داشتیم عکس های قسمت گالری رو تماشا کردیم. 

 

راس ساعت ۵:۳۰  راهنماها امدند و افرادی که اونجا بودند رو به گروههای بیست نفره تقسیم کردن.همگی سوار آسانسور شدیم و در زمانی خیلی کمتر از چیزی که فکرش رو می کردیم به طبقات بالایی برج رسیدیم!!!!!  

محوطه ی بالای برج حسابی سرد بود و ما به لطف دوستانی که قبل از ما رفته بودن ژاکت  و تجهیزات دیگه رو برده بودیم...(ژاکت و دوربین که از واجباته ولی پیشنهاد می کنم اگر تلسکوپ و یا چیزی شیبه به اون رو هم دارید با خودتون ببرین.)

یک ساعتی رو بالای برج بودیم ...عکس گرفتیم, تهران بزرگ رو تماشا کردیم ومیشه گفت این یکی از بهترین تجربه های این اواخر ما بود...  

 بالاخره ساعت ۶:۳۰ اومدیم پایین و بعد از کمی قدم زدن در محوطه ی ورودی برج از همون قسمتی که وارد پارکینگ شده بودیم خارج شدیم... 

بیگانه ای با من است! (جوی فیلدینگ)

 امروز صبح یکی دیگه از کتاب های جوی فیلدینگ رو تموم کردم… تعریف های زیادی در مورد این کتاب شنیده بودم و باید بگم که واقعا هم عالی بود . داستان معمایی پیچیده و هیجان انگیز اون (از همون اول) چنان کششی رو در من ایجاد کرد که توی این چند روز جز خشکی چشم و خستگی هیچ چیز نمی تونست جلوم رو بگیره!! 

"بیگانه ای با من است! " نسبت به "بوسه ی خداحافظی با مادر " و "تکه های گمشده" اصلا قابل مقایسه نبود, البته نه به این معنی که اونها بد بودند ولی فکر می کنم کتابی که بتونه خواننده رو از همون خط اول جذب خودش کنه و تا پایان کتاب اون رو وادار به دونبال کردن داستان کنه ,قطعا کتاب خیلی خوبیه .

پیشنهاد می کنم حتما اون رو بخونید چون واقعا ارزش خوندن رو داره . 

 داستان این طور شروع می شه:

*****

ناگهان تمام دنیای جین به فراموشی سپرده شد...در عین حال که می دانست دقیقا  کجاست  ,مطلقا نمی دانست که خودش کیست؟؟؟ مطمئن بود که در راه خواربار فروشی برای خرید شیر و تخم مرغ برای کیک شکلاتی است , گر چه نمی دانست برای چه کسی می خواهد کیک بپزد...نمی توانست به یاد بیاورد مجرد است یا متاهل , بیوه است یا مطلقه , فرزندی ندارد یا صاحب یک جفت دو قلو می باشد؟ قد و وزن یا رنگ چشم های خود را به یاد نمی آورد , حتی روز تولد یا سنش را نمی دانست . 

مات و مبهوت و سرگردان در بوستون , با لباس هایی خون آلود و جیب هایی پر از اسکناس ...و این آغاز راه بود... 

خیلی احساس وحشتناکیه ...فکرش رو بکنین...یک روز که از خواب بیدار میشین و برای شستن صورتتون جلوی آینه می رین, با یک چهره ی غریبه مواجه بشین؟؟!!