بیگانه ای با من است! (جوی فیلدینگ)

 امروز صبح یکی دیگه از کتاب های جوی فیلدینگ رو تموم کردم… تعریف های زیادی در مورد این کتاب شنیده بودم و باید بگم که واقعا هم عالی بود . داستان معمایی پیچیده و هیجان انگیز اون (از همون اول) چنان کششی رو در من ایجاد کرد که توی این چند روز جز خشکی چشم و خستگی هیچ چیز نمی تونست جلوم رو بگیره!! 

"بیگانه ای با من است! " نسبت به "بوسه ی خداحافظی با مادر " و "تکه های گمشده" اصلا قابل مقایسه نبود, البته نه به این معنی که اونها بد بودند ولی فکر می کنم کتابی که بتونه خواننده رو از همون خط اول جذب خودش کنه و تا پایان کتاب اون رو وادار به دونبال کردن داستان کنه ,قطعا کتاب خیلی خوبیه .

پیشنهاد می کنم حتما اون رو بخونید چون واقعا ارزش خوندن رو داره . 

 داستان این طور شروع می شه:

*****

ناگهان تمام دنیای جین به فراموشی سپرده شد...در عین حال که می دانست دقیقا  کجاست  ,مطلقا نمی دانست که خودش کیست؟؟؟ مطمئن بود که در راه خواربار فروشی برای خرید شیر و تخم مرغ برای کیک شکلاتی است , گر چه نمی دانست برای چه کسی می خواهد کیک بپزد...نمی توانست به یاد بیاورد مجرد است یا متاهل , بیوه است یا مطلقه , فرزندی ندارد یا صاحب یک جفت دو قلو می باشد؟ قد و وزن یا رنگ چشم های خود را به یاد نمی آورد , حتی روز تولد یا سنش را نمی دانست . 

مات و مبهوت و سرگردان در بوستون , با لباس هایی خون آلود و جیب هایی پر از اسکناس ...و این آغاز راه بود... 

خیلی احساس وحشتناکیه ...فکرش رو بکنین...یک روز که از خواب بیدار میشین و برای شستن صورتتون جلوی آینه می رین, با یک چهره ی غریبه مواجه بشین؟؟!!